Broken spell | طلسم شکسته P2
جونگکوک فهمید، هنوز اجازه برگشتنش صادر نشده بود.
-چرا؟ کشورم توسط همسایه م تصاحب شده و دیگه تختی برای
سلطنت هم ندارم... نکنه می خوای تا همیشه منو پیش خودت نگهداری؟ !
گرگ نگاه معنی داری به جونگکوک کرد. شاهزاده آب دهانش را قورت
داد و سرش را به طرف دیگر چرخاند. حق با گرگ بود، او خودش در
آغاز به دنبال همنشینی با گرگ بود و اکنون که آن را داشت، رضایتش
را از دست داده بود .
جونگکوک نفس عمیقی کشید:«بهم بگو، چیکار باید بکنم که بزاری
از اینجا برم؟!»
گرگ با تاسف نگاهش را از او گرفت و به طرف زمین پوشیده از برف
چرخید. کلماتی که توسط پنجه های قدرتمند گرگ روی برف ها نوشته
شدند در نور آتشی که از ورودی غار می آمد قابل خواندن بودند:«تو با
من معامله کردی جئون جونگکوک، و حتی اگر من به تو اجازه رفتن
بدم تو جایی برای برگشتن نداری. کشورت دیگه کشور تو نیست، و
مردمت مردم تو نیستن. رهاشون کن!»
جونگکوک اخمی کرد و دور خودش چرخید. لحظه ای بعد صدای فریاد
دردناک پسر در کوهستان طنین انداز شد:«رها کنم؟!! رها کنم؟؟؟ چیو
رها کنم؟اون تمام زندگیم بود که من به خاطر یه حماقت ابلهانه از
دستش دادم... خواهش میکنم، کمکم کن... من باید برگردم!»
گرگ نوشت:«که چیکار کنی؟!»
جونگکوک مات و مبهوت به نوشته خیره ماند. چشم هایش از دردی
غیرقابل تحمل پرشدند و اشکی روی گونه اش چکید. گرگ نگاهش
را روی صورت پسر چرخاند و جلو رفت. پوزه خز دار گرگ به صورت
جونگکوک برخورد کرد و اشکهایش به نرمی توسط خز جذب شدند.
جونگکوک نالید:«من زندگی گذشته م رو میخوام... از رها کردن کشور
و مردمم پشیمونم... التماست میکنم گرگ!»
گرگ چشمهایش را بست، و وقتی آنها را باز کرد برق عجیبی در آنها
دیده میشد. جونگکوک به خوبی همه چیز را فهمید. باید بازهم با
گرگ معامله میکرد... دفعه پیش همه چیز را طبق شرط گرگ پشت
سرش رها کرده بود و این دفعه هنوز ایده ای درباره آنچه در سر گرگ
میگذشت نمیدانست.
گرگ به سادگی شرطش را روی زمین برفی نوشت:«بزار مارکت کنم.»
-چی؟!!
........................................................................................
#BTS
#Taekook
#تهکوک
#وانشات
-چرا؟ کشورم توسط همسایه م تصاحب شده و دیگه تختی برای
سلطنت هم ندارم... نکنه می خوای تا همیشه منو پیش خودت نگهداری؟ !
گرگ نگاه معنی داری به جونگکوک کرد. شاهزاده آب دهانش را قورت
داد و سرش را به طرف دیگر چرخاند. حق با گرگ بود، او خودش در
آغاز به دنبال همنشینی با گرگ بود و اکنون که آن را داشت، رضایتش
را از دست داده بود .
جونگکوک نفس عمیقی کشید:«بهم بگو، چیکار باید بکنم که بزاری
از اینجا برم؟!»
گرگ با تاسف نگاهش را از او گرفت و به طرف زمین پوشیده از برف
چرخید. کلماتی که توسط پنجه های قدرتمند گرگ روی برف ها نوشته
شدند در نور آتشی که از ورودی غار می آمد قابل خواندن بودند:«تو با
من معامله کردی جئون جونگکوک، و حتی اگر من به تو اجازه رفتن
بدم تو جایی برای برگشتن نداری. کشورت دیگه کشور تو نیست، و
مردمت مردم تو نیستن. رهاشون کن!»
جونگکوک اخمی کرد و دور خودش چرخید. لحظه ای بعد صدای فریاد
دردناک پسر در کوهستان طنین انداز شد:«رها کنم؟!! رها کنم؟؟؟ چیو
رها کنم؟اون تمام زندگیم بود که من به خاطر یه حماقت ابلهانه از
دستش دادم... خواهش میکنم، کمکم کن... من باید برگردم!»
گرگ نوشت:«که چیکار کنی؟!»
جونگکوک مات و مبهوت به نوشته خیره ماند. چشم هایش از دردی
غیرقابل تحمل پرشدند و اشکی روی گونه اش چکید. گرگ نگاهش
را روی صورت پسر چرخاند و جلو رفت. پوزه خز دار گرگ به صورت
جونگکوک برخورد کرد و اشکهایش به نرمی توسط خز جذب شدند.
جونگکوک نالید:«من زندگی گذشته م رو میخوام... از رها کردن کشور
و مردمم پشیمونم... التماست میکنم گرگ!»
گرگ چشمهایش را بست، و وقتی آنها را باز کرد برق عجیبی در آنها
دیده میشد. جونگکوک به خوبی همه چیز را فهمید. باید بازهم با
گرگ معامله میکرد... دفعه پیش همه چیز را طبق شرط گرگ پشت
سرش رها کرده بود و این دفعه هنوز ایده ای درباره آنچه در سر گرگ
میگذشت نمیدانست.
گرگ به سادگی شرطش را روی زمین برفی نوشت:«بزار مارکت کنم.»
-چی؟!!
........................................................................................
#BTS
#Taekook
#تهکوک
#وانشات
۵۵۴
۰۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.